مژده کردن. مژده دادن. (ناظم الاطباء). خبر خوش دادن. بشارت دادن. مژده رساندن: ای دل ناشکیب مژده بیار کآمد آن شمسۀ بتان بهار. فرخی. بلبلا مژدۀ بهار بیار خبر بد به بوم بازگذار. سعدی (گلستان، کلیات ص 128). کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت. (گلستان سعدی). و رجوع به مژده دادن و مژده رساندن و مژده کردن شود
مژده کردن. مژده دادن. (ناظم الاطباء). خبر خوش دادن. بشارت دادن. مژده رساندن: ای دل ناشکیب مژده بیار کآمد آن شمسۀ بتان بهار. فرخی. بلبلا مژدۀ بهار بیار خبر بد به بوم بازگذار. سعدی (گلستان، کلیات ص 128). کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت. (گلستان سعدی). و رجوع به مژده دادن و مژده رساندن و مژده کردن شود
بشیر. مبشر. (منتهی الارب). قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. (ناظم الاطباء). نویدرسان. مقزع. که مژده آورده است. آن که مژده یعنی خبر خوش دارد. دارای خبر خوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر یکشب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها. ناصرخسرو. گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر از سروران دین که فلانجا فلان رسید. سوزنی. شوند اهل سمرقند شاد از آمدنش چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا بخاریان هواخواه صدر و بدر جهان روند مژده ور افزون ز ذره های هوا. سوزنی. چون آمد از ثنا به دعای بقای تو شد مستجاب و مژده ور جاودان رسید. سوزنی. گفت هرکس که مرا مژده دهد چون صفر پای از جهان بیرون نهد که صفر بگذشت و شد ماه ربیع مژده ور باشم مر او را و شفیع. مولوی
بشیر. مبشر. (منتهی الارب). قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. (ناظم الاطباء). نویدرسان. مقزع. که مژده آورده است. آن که مژده یعنی خبر خوش دارد. دارای خبر خوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر یکشب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها. ناصرخسرو. گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر از سروران دین که فلانجا فلان رسید. سوزنی. شوند اهل سمرقند شاد از آمدنش چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا بخاریان هواخواه صدر و بدر جهان روند مژده ور افزون ز ذره های هوا. سوزنی. چون آمد از ثنا به دعای بقای تو شد مستجاب و مژده ور جاودان رسید. سوزنی. گفت هرکس که مرا مژده دهد چون صفر پای از جهان بیرون نهد که صفر بگذشت و شد ماه ربیع مژده ور باشم مر او را و شفیع. مولوی